روزگار من و تو در دو ماه گذشته
امروز که مینویسم جوجه ناز کوچولوی من 14 هفته و یک روزه است دوماه گذشته لحظات سختی داشتم ولی حس کردن وجودت همه غصه هامو شست و برد.
سه شنبه 22 ارديبهشت 1394
انتظار داشتم اين ماه تو دلم باشي زودتر از موعد آزمايش دادم بتام 22 شد تو رنج مشكوك!!! نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت ..... ولي صبر كردم
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1394
چهارشنبه بابايي رفت گناباد كلاس داشت آخر شب برگشت و شب با كلي نا اميدي خوابيديم صبح موقع نماز كه بيدار شدم تصميم گرفتم بي بي چك بذارم و دو تا خط افتاد دل تو دلم نبود تا خط دوم افتاد خيلي كمرنگ ولي بود و با بابايي هزار بار نگاهش كرديمممممم چقد خوشحال بوديم كه هستي ولي واسه اطمينان همون 4:30 صبح رفتيم آزمايشگاه شبانه روزي
آزمايش كه دادم رفتيم حرم امام رضا تازه طلوع افتاب بود كلي از امام رضا تشكر كرديم
بعد از حرم رفتيم با بابايي حليم خورديم بعدم من اومدم سركار و همون موقع سايت آزمايشگاه رو چك كردم و ديدم عدد بتام 131 بود خيلي خوشحال شدم و به بابايي زنگ زدم
عجب روزي بود بابايي كه اومد دنبال و رفتيم خونه واسم گل خريده بود خيلي گلش خوشحال بود
بعدازظهر شيريني خريديم رفتيم به مامانبزرگا و بابا بزرگات خبر داديم بعدم با باباييي رفتيم يه دور زديم ولي خوشحالي ما خيلي طول نكشيد و زود برگشتيم خونه شرايطم خوب نبود و دوباره هردومون استرس گرفتيم و بابا رفت واسم شياف گرفت ولي خيلي شب خوبي نبود ......
از 25 ارديبهشت تا 1 خرداد تو خونه بودم و استراحت كردم حالم خوب نبود هم حالت تهوع داشتم هم استرس و اينا اذيتم ميكرد دوباره ازمايش بتا دادم تا مطمئن بشم كه هنوز به دلم چسبيدي ايندفعه بتام 750 شده بود واي اون روز چقد با بابايي خوشحال شديم انگار خدا تورو دوباره به ما داده 3 خرداد نوبت دكتر داشتم رفتم و خانم دكتر مهربونت سونو كردو گفت داخل رحمي هستي و ايشالله كه سالم بموني برام واسه 18/3 تاريخ سونو زد كه برم و قلبتو ببينم
بعد از يك خرداد يك هفته رفتم سركار و دوباره مشكل داشتم اين بار دو هفته تو خونه ماماني استراحت كردم ولي كارم شده بود گريه و غصه خوردن ميدونم اذيتت كردم ولي واقعا حال خوبي نداشتم خيلي از خدا خواستم خيلي از امام زمان كه تولدش بود خواستم و حتي اسمتو نذر كردم ..... هيچ خبري ازت نداشتم تا روز دوشنبه...
دوشنبه 18/3/94
بابايي ساعت 3 صبح رفت از سونو وقت گرفت ولي من طاقت نداشتم تا عصر صبر كنم و تصميم گرفتيم بريم يه سونو معمولي ساعت 7 صبح با بابايي رفتيم سونو خيلي استرس داشتيم ولي خدارو هزاران بار شكررررررررررر كه تو خوب بودي و قلب نازت ميزد البته من صداشو نشنيدم ولي دكتر گفت سالمي و 7 هفته و 3 روز سنت بود سريع رفتم پيش دكتر و اونم دارو دادو گفت بازم استراحت كنم
پنجشنبه 21/3/94
امروز نامزدي عمه بيتا بود خيلي استرس داشتم اينكه بعد از 15 روز ميخواستم فعاليت كنم و مجبور بودم برم ارايشگاه و از صبح درگير باشم يخورده اذيتم ميكرد ولي شب خوبي بود و تو ماماني رو اذيت نكردي مثل گل بودي و خدا به هردومون كمك كرد شب خوبي بود
اولین عکس سه نفره آتلیمونو امروز گرفتیم
از روز 23/3 رفتم سركار اوايل استرس داشتم ولي با توكل به خدا رفتم و خدا هم بهمون كمك كرد و شرايط هم خوب بود
7 تير1394
امروز رفتم دكتر واسه سومين بار و برام سونو ان تي و غربالگري نوشت اون روز دكترت سعي كرد صداي قلبت رو با سونو كيت بشنوه ولي نشد و مجبور شد منو سونو كنه وقتي تحركت رو ديدم انگار دنيا رو به من داده بودن خيلي ماه بودي خيلي خودتو لوس كردي واسم عزيزمممممممممم عاشقت شدم خيلي هيجان داشتم 23 تير نوبت سونو گرفتم (دكتر مرادي)
8 تير1394
بابايي با يه سورپرايز همه رو واسه افطار دعوت كرده بود قصر هديش واسه تولد ماماني و من واقعا از اينكه توي تولد من جوجه نازم هم هست خوشحال بودمممممممممممممم
23 تير ساعت 6:15
خيلي هيجان داشتيم به جاي 6:15 ساعت 5:45 رسيديم مطب دكتر و اصلا معطل نشديم و با بابايي رفتيم تو اتاق سونو يه مانيتور بزرگ دقيقا رو بروي من بود و اولين لحظه اي كه دكتر پروب رو گذاشت رو دلم تو دستت بالا بود كنار گوشت يا تو دهنت ولي بعد دستتو بردي پايين و از اون به بعد فقط گاهي سرتو تكون ميدادي صداي ضربان قلبتو براي اولين بار شنيدمممممممم و واقعا اشك ريختم همه چيز نرمال بود و من همه اينها رو مديون پروردگارم هستمممممممممم